من با کسی رازی ندارم مرد و مردانه
جز با زنی در عشق بی اندازه دیوانه
می بویم این دوشیزه را زیرا که هر فصلش
گل دارد و گل دارد و گل این گلستانه
دوشیزه ای که وصف او با آن همه خوبی
در روزگاری این چنین مانَد به افسانه
آبادی ام از اوست ور نه بی زلال او
ویرانه روحی زنده تر دارد از این خانه
در انتظار فصل خرمن ساز می مردم
بر آیش من گر نمی افشاند « او» دانه
با این همه ما را به کام خویش می خواهد
این روزگار این اشتهای مار بر شانه
یک روز از هم می دِرَم این پیله را آخر
با اشتیاق پر زدن با بالِ « پروانه »
محمد علی بهمنی
دیگر اشعار : محمد علی بهمنی
نویسنده : علیرضا بابایی