گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من
باشـد ، قبـول ، کفتر نا مهربان من
هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت
پـُر می شود از آتش عشقت دهان من
این جمله که برای بیانش به چشم تو
افتـاده است باز به لکنـت ، زبان من
آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای
دیگر رسیـده کارد ، بر این استـخوان من
نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی
این یک تراژدی ست ـ غم داستان من
یک شب بیا و ضامن من باش نازنین !
وقتی دخیـل ، بستـه به تو آهوان ِ من
دل بــرکن و به شهـرِ دل من بیا عزیز!
زخـم زبان مردم چشـمت ، به جان ِ من
باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم
آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
مرتضی فراهانی
دیگر اشعار : مرتضی فراهانی
نویسنده : علیرضا بابایی