گویی به دستان خدا ایمان ندارد
شهری که در تقویم خود باران ندارد
باران تن خیس تو،باران چشم هایت
باران که باشد زندگی پایان ندارد
هر روز دیدار تو باشد روز عید است
فطر و غدیر و مبعث و قربان ندارد
با من مدارا کن که این سرباز تنها
در سنگرش جز بوسه ای پنهان ندارد
انگشت هایم لای موهایت اسیرند
گاهی رهایی لذت زندان ندارد
دیدار تو خوب است،چون خواب دم صبح
خوابی که آغازش تویی پایان ندارد
امشب تنت مثل دهی برفی ست،گاهی
بی برف بازی زندگی امکان ندارد...
ناصر حامدی
دیگر اشعار : ناصر حامدی
نویسنده : علیرضا بابایی