به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت، گلگون باد،
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی:
روزگاریست که هم صحبت من تنهائی است،
یار دیرینه ی من درد و غم رسوائی است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست،
ولی افسوس که روحم به تنم زندانی است،
چه کنم با غم خویش؟
که گهی بغض دلم می ترکد،
دل تنگم ز عطش می سوزد،
شانه ای می خواهم
که بگذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
پریان
دیگر اشعار : پریان
نویسنده : علیرضا بابایی