اِسپند نسوزاندم و آبی نفشاندم
اندوهِ خودم را به خیابان نکشاندم
بعد از تو در ِ خانهی خود را نگشودم
بعد از تو کسی را به کنارم ننشاندم
از پشت همین پنجرهی رو به تماشا
سمتی نخرامیدم و چشمی نچراندم
برداشتم از گوشهی رف، کهنه کتابی
هی خواندم وُ هی خواندم وُ هی خواندم وُ خواندم
درگیر سفرنامه مجنون شدم اما
خود را به سرا پردهی لیلی نرساندم
خواندم شب تنهاشدهای را و دلم سوخت
از پلکِ تَرَم هرچه که خواب است پراندم
رفتی و به شهری که دلت خواست رسیدی
من هم شب بیداریِ خود را گذراندم ...!
#محمد_سلمانی
دیگر اشعار : محمد_سلمانی
نویسنده : علیرضا بابایی