از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمی گفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمی گفت
گفتم که می توانیم با هم دوباره باشیم؟
لبخند بی جوابش از ما شدن نمی گفت
آتش به جان آتش افتاده بود اینجا
اما سیاوش عشق از سوختن نمی گفت
آرام گریه می کرد یعقوب پیر کنعان
می مرد قطره قطره از پیرهن نمی گفت
بازار برده داران مصری پر از زلیخاست
اما نگاه یوسف از خواستن نمی گفت
سردار سر به داران ، هنگام سنگ باران
حتی به روی شبلی پیمان شکن نمی گفت
دل بود روی دوشم تابوت آرزوها
در خاک می شد اما هیچ از کفن نمی گفت
بر صفحه ی نگاهش تصویر مرده ی عشق
تکرار رفتنی که از آمدن نمی گفت
بهمن زدوار
دیگر اشعار : بهمن زدوار
نویسنده : علیرضا بابایی