بازدید امروز: 1230 ، بازدید دیروز: 792 ، کل بازدیدها: 13106542


صفحه نخست      

ولی در شهرِ من رسم است، می بوسند مهمان را

بدست علیرضا بابایی در دسته فاطمه سلیمان پور تاریخ : 94/5/23 ساعت : 10:43 صبح

من از آدابِ مهمانداری ات چیزی نمی دانم  ولی در شهرِ من رسم است، می بوسند مهمان را

 

تمامِ خانه، پیچِ کوچه ها، طولِ خیابان را    ...

به یادت کوه ها و دشت ها را و بیابان را    ...

 

برایِ دیدنِ چشمت، دلم تنگ است و دنیا تنگ

شبیهِ برّه ای کوچک که گُم کرده ست چوپان را

 

خدا با دیدنِ چشمانِ اشک آلودِ من امروز    -

برایِ حسِ همدردی فرستاده ست باران را

 

نه آغوشی، نه حتی پاسخِ گرمِ سلامم...، آه

چگونه حس نباید کرد سرمایِ زمستان را؟!*

 

تو وقتی می رسی که فرصتِ لب باز کردن نیست

و در خود می کُشم من آرزوهایِ فراوان را

 

نگاهم می کنی؛ چون کوه، سَرسختم ولی چشمم-

گواهی می دهد آرامشِ ماقبلِ توفان را!

 

میانِ خانه عطرِآشنایی دور پیچیده

و باد آورده از آغوشِ سبزت بویِ ریحان را

 

و من که عاشقِ سرسبزی و کوه و دَر و دشتم-

ندیدم بی تو مدت هاست گل ها را، گیاهان را

 

من از آدابِ مهمانداری ات چیزی نمی دانم

ولی در شهرِ من رسم است، می بوسند مهمان را

 

میانِ بازوانت خلوتِ امنی فراهم کن

برایم فاش کن آن عشقِ پنهان در گریبان را

 

تو بینِ خواب هایم با پرستو کوچ خواهی کرد

و من از صبح تا شب، یکّه و تنها کلاغان را...!!

.

 

فاطمه سلیمان پور


دیگر اشعار : فاطمه سلیمان پور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

محبوب کردن