مردی در تکاپوی عشق خود گم شد!
چشم هایش به رنگ انجم شد
آه از سینه اش برون می داد
رنگ ماه ز آه اش فزون می داد
مرد بود و مردی اش بسیار
پشت پلک هایش شرر بسیار
آسمان محو در قدم هایش
عشق معلول در عدم هایش
تکه تکه کرد غرور اش را
زیر پا نهاد وجود اش را
مثل پاییز تن طلایی شد
رنگ عشق اش آسمانی شد!
خسته شد درمیان عابر ها
آن یگانه مرد محفل ها
دست بند عاشقی به دستان اش
حکم دلدادگی به دنبال اش
هرم چشمان یار،زندان اش
صد امان ز آه پنهان اش!
آه ای باد سرد پاییزی
بی امان برگ عشق می ریزی
غافلی ز عشق آدم ها
عشق حلال بزم مشکل ها...!
.................................................................................
پی نوشت
دلم هوای بودن ات دارد...
هوای بودنی عاشقانه...
دلم تو را زیر رقص برگ های پاییزمان لک زده...!
می شود که دوباره بخوانیم
باهم
مثل هر عصر پاییز
مثل آن عصرها
.
.
.
"توی هر ضرر باید...استفاده ای باشه"
"باخت باید احساس....فوق العاده ای باشه..."
"محسن آبیار"
...................................................................................
حلال بفرمایید...اشعار بنده ی حقیر به قبای احساستان بسیار کوچک است...متشکرم از صبر جمیل تان!
دیگر اشعار :
نویسنده :