من از شب های تنهایی، هزاران داستان دارم
درون دل نمی دانی، چه اندوهی نهان دارم
چه می پرسی زسوز دل، که چون شمع سحرگاهی
زعشق بی سرانجامم، بسی آتش به جان دارم
به باد نیستی دادم اگر خاکستر عمرم
ولی شادم که عشقت را به سینه جاودان دارم
بیا ای آرزوی دل، دمی بشنو نوای دل
که این آوای مشتاقی، به یادت هرزمان دارم
روم کُنجی به خاموشی، کنم سر زیر پر بی تو
نه دیگر شوق پروازی، نه میل آشیان دارم
به یاد آن شب وصلی که در پایت به سَر کردم
کنون عمریست کز حسرت، دوچشم خونفشان دارم
به جامی تازه کن ساقی، خدارا کام خشکم را
که من امشب زناکامی، غمی بس بیکران دارم
پس از آن با تو بودن ها، در آغوشت غنودن ها
دگر اکنون چه امیدی ،به بودن در جهان دارم
" ضیاء مصباحی "
دیگر اشعار : ضیاء مصباحی
نویسنده : علیرضا بابایی