بفرما ؛ آخرش این شد ؛ هزاران شهر دور از هم
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم
خیالت خام شد ؛ بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد ؛ خشکید باغ عشقمان کم کم
فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم
از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم
تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم
پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم
پس از تو حال من خوب است ؛ یک تصویر می خواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم
جواد مزنگی
دیگر اشعار : جواد مزنگی
نویسنده :