سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 143 ، بازدید دیروز: 493 ، کل بازدیدها: 13111934


صفحه نخست      

مرا گویی که چونی؟ چونم ای دوست

بدست علیرضا بابایی در دسته نظامی تاریخ : 92/1/15 ساعت : 5:19 عصر

 

مرا گویی که چونی؟ چونم ای دوست

 

مرا گویی که چونی؟ چونم ای دوست

 جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

 حدیث عاشقی بر من رها کن

 تو لیلی شو، که من مجنونم ای دوست

 به فریادم ز تو هر روز، فریاد!

 از این فریاد روز افزونم ای دوست

 شنیدم عاشقان را می‌نوازی

 مگر من زان میان بیرونم ای دوست

 نگفتی گر بیفتی گیرمت دست!؟

 ازین افتاده تر که‌اکنونم ای دوست؟!

 غزل‌های نظامی بر تو خوانم

 نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست

 

 نظامی

 


دیگر اشعار : نظامی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یاد باد آنکه ترا در دل کس راه نبود

بدست علیرضا بابایی در دسته پژمان بختیاری تاریخ : 92/1/15 ساعت : 5:2 عصر

 

یاد باد آنکه ترا در دل کس راه نبود

 

یاد باد آنکه ترا در دل کس راه نبود

کسی از عشق من و حسن تو آگاه نبود

 

چشم حسرت نگرم آگهی از اشک نداشت

لب خونابه خورم با خبر از آه نبود

 

شورش روح من و جلوه ی زیبایی تو

عالمی داشت،ولی شهره در افاق نبود

 

یاد از آن بی خبریها که در آغوش وصال

با تو بودم من و کس را به میان راه نبود

 

یاد از آنشب که لب چشمه میان من و او

پرده ای جز سر گیسوی شبانگاه نبود

 

خاص من بود سراپای وجودش که هنوز

آگه از حسن جهانگیر خود آن ماه نبود

 

لب او بر لب من بود و به حسرت می گفت:

کاشکی عمر وصال این همه کوتاه نبود

 

پژمان بختیاری

 


دیگر اشعار : پژمان بختیاری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/1/15 ساعت : 2:45 عصر

 

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

 

مثل تو بود از تو ولیکن خبر نداشت

افتاده بود پای بلوطی که سر نداشت

 

مثل تو بود ، مثل تو ... اما در آن غروب

آنقدر خسته بود که نای سفر نداشت

 

دیدم سکوت و دلهره ، دیدم خروش و خشم

دیدم هزار چشم تو را دید و برنداشت

 

دیدم کنار عکس تو طرحی سپید و سرخ

مثل پرنده بود ولی بال و پر نداشت

 

بگذار اعتراف کنم ، اعتراف تلخ ؛

این شیر پیر نیز توان خطر نداشت

 

تنها دو قطره اشک به پای بلوط ریخت

چشمم که ارمغانی از این بیشتر نداشت

 

محمد سلمانی

 


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته علیرضا بدیع تاریخ : 92/1/15 ساعت : 2:9 عصر

 

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

 

به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

 

نه یک ، نه ده ، که تو را صد هزار بافه ی مو

دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست

 

تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود

«زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*

 

مخاطبان عزیز ! این زنی که می شنوید

فرشته ای است که البته پاک دامن نیست

 

که دست هر کس و نا کس دخیل دامن اوست

ولی رسالت او مستجاب کردن نیست

 

طنین در زدنش منحصر به این فرد است

که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست

 

خوش آمدی ... بنشین ... آفتاب دم کردم

که چای ، دغدغه ی عاشقانه ی من نیست

 

زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو

پدید آمده اما یکی تهمتن نیست ...

 

علیرضا بدیع

 


دیگر اشعار : علیرضا بدیع
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دلم رفت

بدست علیرضا بابایی در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 92/1/12 ساعت : 11:36 صبح

در جمعشان بودم که پنهانی دلم رفت

 

در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت

بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت

 

از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد

در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت

 

رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!

پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت

 

مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت

مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت

 

مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس

یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت

 

ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد

زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت

 

ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش

امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت

 

دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد

دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... دلم رفت

 

کاظم بهمنی


دیگر اشعار : کاظم بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

ساده نیامدی که چنین ساده بگذرم

بدست علیرضا بابایی در دسته می نو تاریخ : 92/1/11 ساعت : 2:42 عصر

 

ساده نیامدی که چنین ساده بگذرم

 

احساس مبهمی ست خطر بیخ گوش عشق

احساس تیغ روی رگ پر خروش عشق

روی زلال آینه ها نقش تازه ای

از رد دست های کسی بر نقوش عشق

ساده نیامدی که چنین ساده بگذرم

از بارهای بی سرو پا روی دوش عشق

جان بر لبم رسید که یارِ خودم شوی

مال من است سهم همه نیش و نوش عشق

دست و دلم به لرزه می افتد،خدا گواه

از خنده های هرزه که سر برده توشِ* عشق

...

بحث تو نیست، بحث منم با جماعتی

یک مشت گرگِ بره نما، خرقه پوش عشق

دست تو نیست، روزی اگر مبتلا شوی

حالا که بسته است لبان خموش عشق

این روزگار بدتر از این می شود اگر

هی دست ، بیشتر بشود در فروش عشق!

 

می نو

 

*توش=طاقت

http://minoo6.persianblog.ir

 


دیگر اشعار : می نو
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 92/1/10 ساعت : 1:7 صبح

به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر  مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

 

به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

 

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

 

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

 

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش ، از آب و گلی دیگر

 

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

 

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر

 

 فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

امسال نیز یکسره سهم شما بهار

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد علی بهمنی تاریخ : 92/1/10 ساعت : 12:44 صبح

 

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار

 

امسال نیز یکسره سهم شما بهار

ما را در این زمانه چه کاریست با بهار

 

از پشت شیشه های کدر مات مانده ام

کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار

 

حتی تو را ز حافظه گل گرفته اند

ای مثل من غریب در این روزها ، بهار

 

دیشب هوایی تو شدم باز این غزل

صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار

 

گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند

رقصی در این میانه بماند تا بهار

 

 محمد علی بهمنی

 


دیگر اشعار : محمد علی بهمنی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

کاش می شد که کسی می آمد

بدست علیرضا بابایی در دسته کیوان شاهبداغی تاریخ : 92/1/9 ساعت : 10:58 صبح

کاش می شد که کسی می آمد

 

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

کاش می فهمیدیم

قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

کاش درباور هر روزه مان

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم...

 

کیوان شاهبداغی

 


دیگر اشعار : کیوان شاهبداغی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 92/1/2 ساعت : 1:27 عصر

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

 

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

 

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

 

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

 

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

 

فاضل نظری

 


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   6   7   8   9      >

محبوب کردن