دلم هميشه پر است از زمانه ي تلخ
که لحظه لحظه مي دهدم يک نشانه ي تلخ
دلم هميشه پر است از غمي که مي آيد
شبيه بغض گلوگير، در بهانه ي تلخ
تب و تباهي و حس قريب تنهايي
عجب ضيافت شومي در اين شبانه ي تلخ“
چقدر حس بدي است حس تنهايي”
دوباره زمزمه ي زير لب، ترانه ي تلخ
کبوتري که جدا مانده از جفتش
چگونه پر بزند رو به آشيانه ي تلخ؟
قلم به دست من هر شب به گريه مي گويد:
چرا دوباره شروعِ شعرِ عاشقانه ي تلخ؟
تمام قصه همين بود: اينکه تو بروي
ومن به انتظار تو خيره، به بي کرانه ي تلخ
احسان نصري