کاش ميدانستم … به چه مي انديشي ؟ که چنين گاه به گاه مي سُراني بر چشم … غزلِ داغ نگاه !مي سُرائي از لب … شعر مستانه ي آه !
راز زيبايي مژگان سياه در همين قطره ي لغزنده ي غم … پنهان است !و سرودن از تو با صراحت ! بي ترس ! … باز هم کتمان است !
کاش ميدانستم … به چه مي انديشي ؟ رنج واندوه کدامين خواهش نقش لبخند لبت را بُرده ؟ نغمه ي زرد کدامين پاييز غنچه ي قلب تو را پژمرده ؟
کاش ميدانستي … به چه مي انديشم ؟ که چنين مبهوتم …من فقط جرعه اي از مهر تو را نوشيدم !با تو اي ترجمه ي عشق ، “خدا” را ديدم !
آه ، اي ميکده ام !گاه بيداري را از من و بيخبري هيچ مخواه !که من از مستي خود هشيارم !
کاش ميدانستي … به چه مي انديشم ؟ کاش ميدانستي …