شعر چشمان تو ديوان مرا غارت کرد
دل متروکه و ويران مرا غارت کرد
شور ترسايي عشق تو مرا داد به باد
آمد و يک شبه ايمان مرا غارت کرد
دشت آماده ي فتح است دلم جنگ چرا؟!
رخش دستان تو توران مرا غارت کرد
سعد سلمان خيال تو به حکم اندوه
شعر تنهايي زندان مرا غارت کرد
من که مستعمره ي چشم توام باور کن
که هجوم نگهت جان مرا غارت کرد
وقت آن است بگويم نفست گرم و مديد
تو بهاري که زمستان مرا غارت کرد
آسيه رضايي