يک نفر از حال من پرسيد و بعد
در حريم ذهن من چرخيد و بعد
بي تفاوت ازحضورش آسمان
بي محابا لحظه اي باريد و بعد
يک به يک جاي قدم هايش شکفت
دست هاي عاشقم لرزيد و بعد
يک صداي دلنشين از پشت سر
در فضاي خاطرم پيچيد و بعد
آرزويي در وجودم ريشه زد
چشمه اي از عاطفه جوشيد و بعد
روي پرچين سايه اي پروانه وار
مست شد، بي تار و دف رقصيـد و بعد
چشم او با شعر من پيوند خورد
از حدودش غنچه اي روييد و بعد
عقربه بر روي صفر عاشقي
يک تبسم، يک تکان، تاييد و بعد
يک سبدنسرين و لاله، يک غزل
يک افق، يک بي کران، خورشيد و بعد
يک تلنگر بربناي خاطرات!
يک دروغ واقعي، ترديد و بعد
خواب بودم روي دفتر در اتاق
يک نفر بر شعر من خنديـد و بعد
پوريا بيگي