تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کرديم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشيد من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوي اخترکان بشکند همه از نام تو به بام افق ها ، علم زدم
با وامي از نگاه تو خورشيد هاي شب نظم قديم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسيم به خاکسترم وزد شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادي ام مپرس که من نيز در ازل همراه خواجه قرعه ي قسمت به غم زدم
«حسين منزوي»