• وبلاگ : نبض شعر
  • يادداشت : شب در سکوتِ آينه آشوب مي کني
  • نظرات : 1 خصوصي ، 13 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + sara 

    حالا که آمده‌اي
    توان ايستادن ندارم
    بنشين
    سر بر زانوانم بگذار
    حالا که آمده‌اي
    ديگر نه شاعرم نه عاشق
    فقط اين پنجره را ببند تا دلم نگيرد
    حالا که آمده اي
    همين جا بنشين و فقط از خدا بپرس
    چقدر با هم بودن خوب است ..
    حالا که آمده‌اي
    گريه نمي‌کنم
    اين باران از آسمان ديگري است ..
    حالا که آمده‎اي
    چه لباس‎هاي مهرباني پوشيده‎اند
    همه‎ي اين کلماتي که از تو مي‎گويند

    حالا که آمده‌اي
    مي گويم چه ماجراي قشنگي است
    کبوترها دانه‌هايشان را در زمين مي خورند و
    امتحانشان را در آسمان پس مي دهند

    حالا که آمده اي
    نمي خوابم
    وقتي منتظر کسي نيستي چه قدر بيداري بهتر است ..

    حالا که آمده اي
    دلم براي اين ماه و اين ستاره مي سوزد
    امشب چگونه سر بر بالش خواب مي گذارند
    با اين همه بيداري! …..

    “محمدرضا عبدالملکيان”

    پاسخ

    درج مي شود الان :) تشکر از حضورتون