لبخند را به روي لبم قاب مي کني
رسمِ قديمِ آينه را باب مي کني
اخه كي ميشه
عالَم براي خواندنِ تو گوش مي شود
شب پيشِ چشم هاي تو خاموش مي شود….!
زيبا....
حالا که آمدهاي توان ايستادن ندارم بنشين سر بر زانوانم بگذار حالا که آمدهاي ديگر نه شاعرم نه عاشق فقط اين پنجره را ببند تا دلم نگيرد حالا که آمده اي همين جا بنشين و فقط از خدا بپرس چقدر با هم بودن خوب است ..حالا که آمدهاي گريه نميکنم اين باران از آسمان ديگري است ..حالا که آمدهاي چه لباسهاي مهرباني پوشيدهاند همهي اين کلماتي که از تو ميگويند
حالا که آمدهاي مي گويم چه ماجراي قشنگي است کبوترها دانههايشان را در زمين مي خورند و امتحانشان را در آسمان پس مي دهند
حالا که آمده اي نمي خوابم وقتي منتظر کسي نيستي چه قدر بيداري بهتر است ..
حالا که آمده اي دلم براي اين ماه و اين ستاره مي سوزد امشب چگونه سر بر بالش خواب مي گذارند با اين همه بيداري! …..
“محمدرضا عبدالملکيان”
سلام آقا عليرضا واقعا احسنت به اين انتخاب (مداحي آقاي کريمي رو ميگم)عاليه عالي