سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 127 ، بازدید دیروز: 377 ، کل بازدیدها: 12926873


صفحه نخست      

نشسته بود پسر، روی جعبه اش با واکس...

بدست در دسته پوریا میررکنی تاریخ : 93/2/22 ساعت : 2:26 عصر

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس

غریب بود ،  کسی  را  نداشت  الا واکس


نشسته بـــود و سکوت از نگــاه او می‌ریخت

و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»


درست اول پائیــــز ،  هفت  سالش  بـــود

و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...


غـــروب بود ،  و  مرد  از  خدا  نمی‌فهمید

و می‌زد آن پسرک کفش سردِ او را واکس


(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش

نماز محضـی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)


بـرای  خنده  لگد  زد  به  زیـــر  قوطــی ،  بعد

صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکُس»


چقدر  روی  زمیــن  خنده‌دار  می‌چرخد!»

(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس


پرید تــوی ِخیــابان ، پسر  بــــه دنبــالش

صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس


یواش قِل  زد  و  رد  شد ، کنــــــار جدول ماند

و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...


غروب بود ،  و دنیـــا هنــــوز مــی‌چرخید

و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس


و  کارخانه  بـــه کارش  ادامه می‌داد و

هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...


کسـی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت

و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس


صدای باد ،  خیابان ،  و جعبــــه‌ای پاره

نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس . . . 

 

"پوریا میررکنی"


دیگر اشعار : پوریا میررکنی

محبوب کردن