سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 236 ، بازدید دیروز: 644 ، کل بازدیدها: 12953763


صفحه نخست      

جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر عظیمی مهر تاریخ : 92/8/5 ساعت : 12:4 عصر

جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی

 

 

جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی

من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی

 

نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز

آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی

 

این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟

پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟

 

سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام

رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!

 

تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است

آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !

 

من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام

می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟


اصغر عظیمی مهر

 

 


دیگر اشعار : اصغر عظیمی مهر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

اینکه گفتی ، که چه؟!

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر عظیمی مهر تاریخ : 92/4/20 ساعت : 5:56 عصر

 

همیشه حق با دیوانه هاست

 

اینکه گفتی: ‹‹بی تو آنجا مانده ام تنها›› که چه؟!

‹‹بارها دیدم تو را در عالم رؤیا›› که چه؟

 

اینکه گفتی: ‹‹در تمام شهرها چشمم ندید -

مرد خوبی مثل تو در بین آدمها›› که چه؟!

 

بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود!

بعد از این مدت نبودن؛ آمدی اینجا که چه؟!

 

راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر!

آنچه بوده بینمان را می کنی حاشا که چه؟

 

پاکی مریم مگر از چهره اش پیدا نبود؟!

بعد ناپیدایی ات حالا شدی پیدا که چه؟

 

من که گفتم بر نخواهم گشت دیگر هیچ وقت!

آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه؟

 

من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم

پشت چشم از عشوه نازک می کنی، حالا که چه؟!

 

 

اصغر عظیمی مهر

"همیشه حق با دیوانه هاست"


دیگر اشعار : اصغر عظیمی مهر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

عشق آدم های ترسو را به میدان می کشد

بدست علیرضا بابایی در دسته اصغر عظیمی مهر تاریخ : 91/10/21 ساعت : 4:59 عصر

 

هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد

عشـق آدمهـای ترسـو را به میـدان می کشـد

گـرچـه از تقـدیـر آدم ها کسـی آگـاه نیست

رنج فال قهوه را عمـری ست فنجان می کشد

سیب را حوا به آدم داد و شیطان شد رجیم !!

آه از این دردی که یک عمر است شیطان می کشد

آسـمان نازا که باشـد رود می خشـکد ولی

رنج این خشـکیدگی را آسـیابان می کـشد

کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه

عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟

نه !‌ خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست

انتهای هـرزگی  گاهـی به ایمان می کشد

خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی 

جور جهل بره را همواره چوپان می کشد

برده داران خوب می دانند کار خویش را

برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد

مــن از آن دیوانه هــای زود باور نیســتم

ساده لوحی بر جنونم خط بطلان می کشد

شــعرهـایم کودکانم بوده اند و سالـهـاست

گرگ مادر توله هایش را به دندان می کشد

مـن شـبی تاریکـم و مـاه تمـامم  نیسـتی

ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می کشد

می رسـی از سـمت دریاهای دور انگـار باد

رشـته های گیسـویت را تا بیـابان می کشد

یا کـه بر تخـت روان ابرهــا بانـوی مـــاه

ناخنـش را از فـراز کـوه سوهـان می کـشد

گاه اما اشـک می ریزی و دسـتان خــدا

شانه ای از ابر بر گیسوی باران می کشد

بـادها دستــان خورشـیدند وقتی ابـر را

چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می کشد

من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها

کار هر دیوانه ای روزی به زندان می کشد

 

اصغر عظیمی مهر

 


دیگر اشعار : اصغر عظیمی مهر
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3      

محبوب کردن