بلور مجسّم
دستم به تو نمي رسد اي ليموي بمي!
گاهي براي ديدن و چيدن چرا کمي؟!
گرچه هميشه چشم تو لبخند مي زند
خفته در انتهاي نگاهت ولي غمي
اي حلقه ي مياني انسان- فرشتگي
تو مرمرِ روان و بلور مجسّمي!
بي شک گلي بدون تو خندان نمي شود
مثل نفس براي شکفتن دمادمي
بايد تو را دوباره نوشت و دوباره خوانْد
تو قصّه ي هبوط دل انگيز آدمي!
گاهي ولي شکسته تر از گيسوان خود
مثل کلاف زندگي ام گنگ و دَرهمي...!
*يدالله گودرزي