حالا مدام از پي نشاني تو
فنجان هاي قهوه را دوره مي کنم
مدام اين چشم بي قرار را
با بغض و بهانه ي باران آشنا مي کنم
مدام اين دل درمانده را
با باور برودت عشق
آشتي مي دهم
بايد اين ساده بداند
بانوي برفي بيداري ها
ديگر به خانه ي خواب و خاطره
باز نخواهد گشت.
يغما گلرويي