رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
ميبرم جسمي و دل در گرو اوست هنوز
بگذاريد بآغوش غم خويش روم
بهتر از غم بجهان نيست مرا دوست هنوز
گرچه با دوري او زندگيم نيست ولي
ياد او ميدمدم جان به رگ و پوست هنوز
همچو گل يکنفسم جا بسرسينه گرفت
سينه ي غمزده زآن خاطره خوشبوست هنوز
رشته ي مهر و وفا شکر که از دست نرفت
برسر شانه ي من تاري از آن موست هنوز
بعد يک عمر که با او بوفا سر کردم
با که اين دردبگويم؟ که جفاجوست هنوز
تادل ناله ي جانسوز بر آرم همه عمر
همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز
با همه زخم که “سيمين” بدل از اودارد
ميکشد نعره که آرام دلم اوست هنوز
سيمين بهبهاني