ميخواهم و ميخواستمت، تا نفسم بود.ميسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود.
عشق تو بسم بود، که اين شعله? بيدارروشنگر شب هاي بلند قفسم بود.
آن بخت گريزنده دمي آمد و بگذشتغم بود، که پيوسته نفس در نفسم بود.
دست من و آغوش تو، هيهات، که يک عمرتنها نفسي با تو نشستن هوسم بود.
با?، که بجز ياد تو، گر هيچ کسم هستحاشا، که بجز عشق تو، گر هيچ کسم بود.
سيماي مسيحايي اندوه تو، اي عشقدر غربت اين مهلکه فرياد رسم بود.
لب بسته و پر سوخته، از کوي تو رفتمرفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود.