ساعت دو شب است که با چشم بيرمق
چيزي نشسته ام بنويسم بر اين ورق
چيزي که سالهاست تو آن را نگفته اي
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف ميزدي و سرخ ميشدي
هر وقت مينشست به پيشانيات عرق
من با زبان شاعري ام حرف ميزنم
با اين رديف و قافيه هاي اجق وجق
اين بار از زبان غزل کاش بشنوي
ديگر دلم به اين همه غم نيست مستحق
من رفتني شدم، تو زبان باز کردهاي!
آن هم فقط همينکه: “برو، در پناه حق . .
نجمه زارع
اشکال نداره که اين شعرا رو ميزارم؟؟