سلام
بس که جفا ز خار و گل ديد دل رميدهام
همچو نسيم از اين چمن پاي برون کشيدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلاي جان من عشق به جان خريدهام
حاصل دور زندگي صحبت آشنا بود
تا تو ز من بريدهاي من ز جهان بريدهام
تا به کنار بوديَم؛ بود به جا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميدهام
تا تو مراد من دهي کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
اي گل تازه ياد کن از دل داغ ديدهام
يا ز ره وفا بيا يا ز دل رهي برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسيدهام
تا چشم تو خلاف لبت حرف ميزند
حظيست در سکوت که در اعتراف نيست.
خيلي قشنگ و دلنشين بود .
از حسن اتخابتان ممنون.
در پناه حق
بگذار تا مقابل روي تو بگذرم
جايي که در مقابله امکان لاف نيست