به يک پلک تو ميبخشم تمام روز و شبها راکه تسکين ميدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّي عجيب و مشترک دارمفضا را يکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دليلِ دلخوشيهايم! چه بُغرنج است دنيايم!چرا بايد چنين باشد؟... نميفهمم سببها را
بيا اينبار شعرم را به آداب تو ميگويمکه دارم ياد ميگيرم زبان با ادبها را
نجمه زارع