در عهد جفا کاري ، هر روز وفا کردم
در ذهن پريشانم ، با عشق دعا کردم
از کوچه بن بستي ، من کوچ ز جا کردم
رفتم به خيال تو ،
احساس غنا کردم
باران به نگاهم خورد ، تا ياد خدا کردم
وابستگي چشمم ، از خواب رها کردم
اين چشم چه مي دانست، ديدار کجا کردم
در ياد چه کس رفتم، فرياد که را کردم
گفتم ز نداي تو ،ميعاد تو را کردم
در عزلت خود ماندم، شبها چه ثنا کردم
ياريگر اين دل کيست، با خويش چه ها کردم
بگذشت ز من عمري، هر چند خطا کردم
پويا شدم و عشقم ، در خانه خفا کردم
تنها شدم و تن را ، از خاک جدا کردم