بين ما فاصله انداخته تقدير انگار
ميدوم،ميرسم،اما چقدرديرانگار
توبه چشمان غزالت بسرم اندازي
که بدام غزلي صيدکنم شيرانگار
بردرختي که ته کوچهي بنبستت هست
قلب من حک شده و خورده برآن تيرانگار
تاکه گفتم که : ترادوستتر از جان دارم
تو به جنگ آمده با ابروي شمشيرانگار
عشق حواست بهشت دل آدم ؟ازچه؟
سيب برلب زدنش موقع تصوير،انگار
دل عاشق شده رانيست عذاب آور ،عشق
بهر دل نيست به خودکرده چوتدبير انگار
خواب خوش بود زماني که تراميديدم
بيستي،خوش کنم هر روز به تفسير انگار
((مهدي زکي زاده 8/2/92))...مثل هميشه عالي