پيش از اينها فکر ميکردم خدا خانه اي دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور بر سر تختي نشسته از غرور
ماه.برق کوچکي از تاج او هر ستاره.پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او.آسمان نقش روي دامن او .کهکشان
رعد و برق شب. طنين خنده اش سيل و طوفان. نعره ي تو فنده اش
دکمه ي پيراهن او .آفتاب برق تيغ و خنجر او .ماهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست هيچ کس را در حضورش راه نيست
پيش از اين ها خاطرم دلگير بود از خدا . در ذهنم اين تصوير بود