اي کاش احساسم گلي مي بود ، ميريخت عطرش را به دامانتيا مثل يک پروانه پر ميزد ، رقصان به روي طاق ايوانت
اي کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشيان ميکرداز دست تو يک دانه برميچيد ، عشقي به قلبت ميهمان ميکرد
اي کاش احساسم درختي بود ، تو در پناه سايه اش بودييا مثل شمعي در شبت ميسوخت ، تو مست در ميخانه اش بودي
اي کاش احساسم صدايي داشت ، از حال و روزش با تو دم ميزدمثل هزاران دانه برفي ، سرما به جان دشت غم ميزد
اي کاش احساسم هويدا بود ، در بستر قلبم نمي آسوديا در سياهي دو چشمانم ، خاموش نميگشت و نمي آلود
اي کاش احساسم قلم ميگشت ، تا در نهايت جمله اي ميشديعني که “دوستت دارم”ي ميگشت ، تا معني احساس من ميشد !