آوِخ ?هنوز زخميام و رنج مي برم
دنيا هر آنچه داشت بلا ريخت بر سرم
مردم چه مي کنند که لبخند مي زنند ؟
غم را نمي شود که به رويم نياورم
قانون روزگار چگونه است کين چنين
درگير جنگ تن به تني نابرابرم
تو آنقدر شبيه به سنگي که مدتي است
از فکر ديدن تو ترک مي خورد سرم
وا مانده ام که تا به کجا مي توان گريخت
از اين هميشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور مي کنند بگويم که بهترم
نجمه زارع