با لباس آبي از من دل که نه جان مي بريجز خودت، ايمان از اين ساده مسلمان مي بري
عقل و هوشم از سرم با هر نگاهت مي پردعقل و هوش از من که نه، از هرچه انسان مي بري
اوج تصميمي و هر جايي که باشي عشقِ منهمچو کشتي ياد را آنجا به طوفان مي بري
مثلِ آن ماهيِ عيدي، در دلم هستي، ولي
ماه من، کي با خودت من را زِ زندان مي بري؟