ته مانده هاي خوبي،زيبا چه مي درخشد
خورشيد در غروبي،زيبا چه مي درخشد
شب تا سحر نيامد خوابي به چشم هايم
مغلوب منگريدم تنها شکسته پايم
مي بارد از دو چشمم اشک حزين دوري
اين دفعه مرگبار است،تلخي اين صبوري
اشک از دو چشم جاري،قلب آرميده در خون
مي خوانم آري اما، با يک نواي محزون
محتاج لب هاي دوست،در اوج خستگي ها
در اوج درد ها و در هم شکستگي ها
غرق نيازم اکنون،کو حوريان زيبا
يک بوسه ي زميني،اشهالنا و اهلا
وقت است که بر بخيزم، با اين عصاي چوبي
زيبا چه مي درخشد،ته مانده هاي خوبي
دوست داشتم قهرمان باشم
قهرمان قصه هاي تو
کاش مي شد با کسي باشم
لحظه هاي تلخ سال نو
دارم از خواب هاي بد ديدن
مثل حرفاي تو سير ميشم
چرا حرفامو نمي فهمي
دارم از دست تو پير ميشم
سرتو از روي پاهام بردار
خسته ام حتي از اين کارت
تو نگاهم نکن که بو ميده
اين نگاه سرد و غمبارت
چي شده قهرمان قصه ي من
چرا روي کتاب خوابت برد
نميدوني يهو چي شد که به من
مهر اي بي لياقت خورد
همه شيريني رويامو
تلخي قهوه هاي سردت برد
از تو بي اندازه ممنونم
قهرمان قصه آخر مرد
اين دو تا شعرو ديدم توي فاز شعرهاي وبلاگت اگه خوشت اومد بذارشون
نميدونم شاعرشون يکيه يا نه اما پيدا ميکنم