در خون نشسته شعرم، يک ماتم مجسم در سينه ام نهفته اندوه صد محرم مي بارد از خيالم باراني از کبوتر اين انتهاي عشق است در کربلاي باور يک علقمه رشادت در فصل نارفيقان هفتاد و دو ستاره در کهکشان ايمان يکسو شکسته پيمان، يکسو خميده احساس جا مانده بر لب شط دستان سبز عباس (ع) شش ماهه اي به نيزه در زير سم اسبان آتش گرفته خورشيد خون مي چکد ز قرآن در اين شبانه ي درد با اين ترانه ي زرد با ديدگان مبهوت آغشته به غمي سرد مي خواهم از عطش زار، از تشنگي بگويم از نينواي قلبم راهي به چشمه جويم از کودکان در تب، از سوز و داغ زينب (س) از آن تراکم غم در بي کران آن شب از يک جوان رعنا در بزم تيغ و دشنه از يک فرات بي دل، از يک نگاه تشنه از يک عروج زيبا، از کوچ و از شهادت از يک رباب تنها آن سوتر از حقيقت از سبز هاي سرخ و از سرخي ارادت از جانيان تاريخ، يک قصه از خيانت مي خشکد اين قلم هم از شدت قساوت پايان ندارد اين درد، اين زخم بي نهايت
پوريا بيگي