سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 390 ، بازدید دیروز: 476 ، کل بازدیدها: 12956657


صفحه نخست      

در انتظار فرصتی از دست می روم

بدست علیرضا بابایی در دسته مرضیه فرمانی تاریخ : 92/12/22 ساعت : 1:35 عصر

در انتظار فرصتی از دست می روم

 

در انتظار فرصتی از دست می روم    

بعد از تو من به راحتی از دست می روم


از زندگی اگرچه که رو دست خورده ام  

شادم که بی شکایتی از دست می روم

 

کوتاه بود دست من از خواهشی بزرگ

بی هیچ استجابتی از دست می روم

 

با مهری از سکوت زبان بسته ام ولی

در آرزوی صحبتی از دست می روم

 

هر بیت درد می کشم و هی بخاطر ِ

این شعرهای پاپتی از دست می روم

 

بغضم...! نمی شود که ببارم سبک شوم

بشکن مرا که لعنتی از دست می روم

 

 

مرضیه فرمانی


دیگر اشعار : مرضیه فرمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا...

بدست در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 92/12/22 ساعت : 8:0 صبح

کاظم بهمنی



تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر 
راهیم می کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

 

"کاظم بهمنی"


دیگر اشعار : کاظم بهمنی

اگرچه قرعه به نام دلم نیفتاده است

بدست علیرضا بابایی در دسته علیرضا دهرویه تاریخ : 92/12/21 ساعت : 9:28 عصر

اگرچه قرعه به نام دلم نیفتاده است

 

اگرچه قرعه به نام دلم نیفتاده است

ببین برای شکستن چقدر آماده است

 

به شهر چشم تو در ازدحام شهر و غرور

چه رفته است بر این دل که روستا زاده است؟

 

به بی تفاوتی ِ عابران دچار شدم

بیا که سکه ی من از رواج افتاده است

 

چه سرنوشت سیاهی در انتظار من است

درخت بودن ِ من، کار دست من داده است

 

بیا بزن به زمین، بیش از این چه می خواهی

دلم برای شکستن هنوز آماده است  ...

 

 

علیرضا دهرویه


دیگر اشعار : علیرضا دهرویه
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را...

بدست در دسته کاظم بهمنی تاریخ : 92/12/21 ساعت : 10:0 صبح

کاظم بهمنی


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را !


"کاظم بهمنی"


دیگر اشعار : کاظم بهمنی

خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش

بدست در دسته رضا طبیب زاده تاریخ : 92/12/21 ساعت : 12:32 صبح


خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش


خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش
مثل مردی مانده در احقاق حق همسرش

مثل مجنونی که لیلی در دلش باشد ولی
شور شیرین ناگهان افتاده باشد در سرش

 

خسته ام ... چون شاعر ِ از شعر خنجر خورده ای
که دهان وا کرده باشد زخم های دفترش

خستگی دارد ... ندارد؟! اینکه عطرت هست و باز
هرچه می گردد نمی بیند تو را دور و برش

سمتی از این شهر باران دیده پیدایت شد و
سمت دیگر گم شدی در پشت چشمان ترش

از خیابان های شهر لاابالی خسته ام
از خیانت های هر سمتش به سمت دیگرش

مثل سربازی که در جنگ است با معشوقه اش
سر به راهی دارد و جا مانده اما باورش

لاجِرَم فرجام این جریان عشق و عاشقی
بستگی دارد به جنگ مرد با همسنگرش

خسته ام ... مثل ِ ... شبیهِ ... خسته ام! خسته! همین
خسته ای را، خستگی را، فرض کن ... خسته تَـرَش

 

رضا طبیب زاده

 


دیگر اشعار : رضا طبیب زاده

پیش از این دلخوش به این بودم که می خواهی مرا

بدست علیرضا بابایی در دسته علی اکبر آغاسیان تاریخ : 92/12/20 ساعت : 4:17 عصر

پیش از این دلخوش به این بودم که می خواهی مرا  آه ! می خواهی ولی ... تنها هر از گاهی مرا

 

پیش از این دلخوش به این بودم که می خواهی مرا

آه ! می خواهی ولی ... تنها هر از گاهی مرا

 

تو همان عاقل بمان و من همان عاشق ، بس است

عشق از ظن تو این اندیشه ی واهی مرا

 

شاعری یک حسن دارد ... آن هم اینکه از جهان

یک قلم کافی است با یک کاغذ کاهی مرا

 

کاش من هم یک برادر داشتم مثل شغاد

کاش می بلعید ناغافل شبی چاهی مرا

 

آنچه دنیا داده را بگذار تقسیمش کنیم   :

شادی مقصد تو را ... اندوه ِ گمراهی مرا

 

خسته و دلگیرم اما ... باز می گویی برو

بیش از این ها خسته و دلگیر می خواهی مرا

 

 

علی اکبر آغاسیان


دیگر اشعار : علی اکبر آغاسیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نیمه شب بود و غمی تازه نفس...

بدست در دسته فریدون مشیری تاریخ : 92/12/20 ساعت : 11:45 صبح

فریدون مشیری



نیمه شب بود و غمی تازه نفس

ره خوابم زد و ماندم بیدار 

ریخت از پرتو لرزنده ی شمع

سایه ی دسته گلی بر دیوار...


همه گل بود ولی روح نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود 

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوئیا مرده ی سرگردان بود !


شمع ، خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند !

کس نپرسید کجا رفت ، که بود

که دمی چند در اینجا گذراند !


این منم خسته درین کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سایه ی خویشم ، یا رب

روح آواره ی من کیست ، کجاست ؟

 

 

 

"فریدون مشیری"


دیگر اشعار : فریدون مشیری

گیسو رها که از قل و زنجیر می شود

بدست علیرضا بابایی در دسته علی اکبر آغاسیان تاریخ : 92/12/19 ساعت : 9:16 عصر

خوشبخت آنکه موی تو را شانه می کند  اصلا کسی که موی تو را ... پیر می شود ؟! 

 

گیسو رها که از قل و زنجیر می شود

چون سیل روی شانه سرازیر می شود

 

خوشبخت آنکه موی تو را شانه می کند

اصلا کسی که موی تو را ... پیر می شود ؟  !

 

خورشید من ! نپرس چرا کوچک است دل

دریا که شد اسیر تو ... تبخیر می شود !

 

دردا به حال قافله ی قلب من که باز

دارد نگات ، تیغه ی شمشیر می شود

 

ای کاش مثل سفره ی حاتم شود لبت

آن وقت عاشقی چو منم سیر می شود

 

اصلا نیاز نیست چشید از تو آدمی

با یک نگاه ِ ساده نمک گیر می شود

 

تا زنده ام بیا ! که در این سرزمین ِ پیر

بعد از وفات ، از همه تقدیر می شود

 

من مات ِ چشم های تو بودم از ابتدا

عاشق همیشه زود زمینگیر می شود

 

تا چند بیت پیش ، دلم مال من نبود

حالا که پس گرفته امش ... دیر می شود !

 

علی اکبر آغاسیان


کسی پیشنهاد عکس بهتر داره بده تا بزارمش به دلیل فیلترینگ بیش از حد نتونستم عکس مناسب پیدا کنم 


دیگر اشعار : علی اکبر آغاسیان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

یک لحظه حتی چشم از من برنداری

بدست در دسته سید محمد جواد شرافت تاریخ : 92/12/18 ساعت : 9:57 عصر

یک لحظه حتی چشم از من برنداری  من با نگاهت زنده ام باور نداری؟!


یک لحظه حتی چشم از من برنداری

من با نگاهت زنده ام باور نداری؟!


باور نداری پلکی از من چشم بردار

آن وقت می بینی مرا دیگر نداری


این غم که لبخند تو را با خود ندارم

سخت است آری سخت تر از هر نداری


پروانه ات بودم ولی از من پس از این

چیزی بجز یک مشت خاکستر نداری


با هر قدم پا می گذاری بر دل من

قربان لطفت! پای خود را برنداری

 

سید محمد جواد شرافت


دیگر اشعار : سید محمد جواد شرافت

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم!

بدست علیرضا بابایی در دسته محمد سلمانی تاریخ : 92/12/18 ساعت : 8:3 عصر

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

 

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم    !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

 

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟

 

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم

 

نباید حرف مردم را به یاد من بیندازی!!!

که من هم شانه ها را دم به دم بالا بیندازم

 

"من از اقلیم بالایم" مرا در خاطرت بسپار*

تو را باید به یاد شعر مولانا بیندازم

 

بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی

نیفتادم زپا تا عقل را از پا بیندازم!

 

تو ترکم کردی ومن همچنان در شهر خواهم ماند

که رسم عاشقی را بین مردم جا بیندازم

 

تو را هرگز نخواهم یافت! اما باز ناچارم

که تور پاره را بر آبی دریا بیندازم

 

محمد سلمانی

 


*من از اقلیم بالایم سر عالم نمی دارم/ مولانا


دیگر اشعار : محمد سلمانی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن