سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 659 ، بازدید دیروز: 644 ، کل بازدیدها: 12954186


صفحه نخست      

آدمیزاد به همه چیز عادت میکند...

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 93/5/23 ساعت : 8:26 عصر

...

از خوشی های روزگار، 
همین بس که آدمیزاد به همه چیز عادت می کند..
به رفتن...
به ماندن...
به داشتن ِ کسی و بعد به نداشتن ش...
به بودن...
به نبودن...
به عشق، 
به بی عشقی...
به حرف زدن...
به سکوت...
به دل بستن...
به دل کندن...
به صندلی خالی...
به حضور تازه وارد...
به جای خالی اش حتی...
به خندیدن...
به گریستن...
به استرس...
به آرامش...
به بیکاری...
به کار مدام...
به دلی که دیگر تنگ نمی شود...
به قلبی که دیگر برای کسی نمی تپد...
به زندگی ای که میگذرد...
خوب یا بد...

قبل از اینکه قدم از قدم برداری، 
یادت باشد که به همه چیز این زندگی عادت می کنی...
باور کن...

 


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

پرنده می بافد ، پا به پای بی بالی

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدعلی پورشیخعلی تاریخ : 93/5/23 ساعت : 5:38 عصر

 

اتاق چوبی از احساس زندگی خالی

نه حس گریه-گلایه؛نه حس خوشحالی

اتاق بی در و   پیکر که دار قالی را

گرفته تنگ بغل؛زیر سقف پوشالی

ودختری بی لبخند؛صبح رو به پدر

سلام وبعد ، نه حرفی، نه حال و احوالی...

پدر=مچاله؛پدر=ناتوان،پدر=عاصی

پدر=نتیجه شغل شریف حمالی

پدر=علیل و زمین گیر، دخترک اما

پرنده می بافد، پابه پای بی بالی

برای واشدن بخت دخترانه خود

گره زده است دلش را به ریشه قالی

وگاه می اندیشد به آفرینش و جبر

به این که خلقت انسان ندارد اشکالی!

به عشق زود رسی که سیاست فقر است

به پوچی همه طبل های تو خالی

به لکنتی که دارد زبان کودکی اش:

به «دوستت می دالم» «به دوستم دالی»

به زخم کهنه سرما به سرفه های خشک

به لکه لکه ی خون،روی صورت قالی

دو روز مانده به آغاز حس آرامش

دو روز مانده از این رنگ های جنجالی

دو روز مانده به این بخت بی دلیل اما

کنار گورستان ،جای زندگی خالی

محمدعلی پورشیخعلی

 

 

 


دیگر اشعار : محمدعلی پورشیخعلی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟

بدست علیرضا بابایی در دسته شهراد میدری تاریخ : 93/5/23 ساعت : 4:57 عصر

کسی که دیگر نیست

 

شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری

ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟


خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که

دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری

نصیبت بوقِ اشغالِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه

سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند

به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

 

تصور کن برای ِ عیدهـای ِ رفته دلتنگی

به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی

که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله

اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن

الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهایت نخواهد شد

اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

 

شهراد میدری


دیگر اشعار : شهراد میدری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دست در دست خطر بود و نمی دانستم

بدست در دسته صبا آقاجانی تاریخ : 93/5/23 ساعت : 1:25 صبح

دست در دست خطر بود و نمی دانستم

دیده از حادثه تر بود و نمی دانستم


گفته بودند مرا عشق مجو در هر کس
گوشِ ِ دل از بُنِه کَر بود و نمی دانستم

آخرش هم نشد از چشم تو من دل بکنم
چشم تو زنگ خطر بود و نمی دانستم

و نمی شد که بفهمم تو چه کردی با من
همه ی عشق تو شر بود و نمی دانستم

پشت مادر که شکست ازغم و حرص از بس خورد؛

"کاش این طفل پسر بود"  و نمی دانستم ــ

که چه می گفت و چه می خواست شود این دختر
دخترش بد شد و خـــر بود و نمی دانستم ـــ

مادرم از چه دلش  هم دل ِ گورستان شد
غصه اش چشم پدر بود و نمی دانستم

و پدر پیر شد از بس که مرا سخت گریست
قسمتش خون جگر بود و نمی دانستم

 .

آخ ! حالا چه کنم با غم تنها ماندن؟

دیده یک عمر به در بود و نمی دانستم ـــ

چه خطا سر زد و مادر به کجا...؟ آه!.. پدر...

درد هایم چقــــــــــــدر بود و نمی دانستم

 

 

صبا آقاجانی


دیگر اشعار : صبا آقاجانی

همیشه ابر می آید ، همیشه ماه می گیرد

بدست علیرضا بابایی در دسته محمدرضا طاهری تاریخ : 93/5/22 ساعت : 5:9 عصر

 

کسی پای دلم را ابتدای راه می گیرد

زبانم در ادای بای بسم الله می گیرد

 

نمی دانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است

چرا هرگاه می خندم، دلم ناگاه می گیرد؟

 

چرا وقتی پلنگ من هوای آسمان دارد

همیشه ابر می آید، همیشه ماه می گیرد؟

 

خزان می خیزد و با پنجه های خشک و چوبینش

گلوی سبز را در بطن رُستنگاه می گیرد

 

دلم در حسرت بالاترین سیبِ درخت توست

ولی دستم به خار شاخه ای کوتاه می گیرد

 

تو در بالاترین جای جهانی ماه من، اما

چرا چشمم سراغت را  ز قعر چاه می گیرد؟

 

 

 محمدرضا طاهری


دیگر اشعار : محمدرضا طاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

در استخاره گفت: بگیر استخارهای

بدست علیرضا بابایی در دسته رضا احسان‌پور تاریخ : 93/5/20 ساعت : 4:58 عصر

رفتن

 

در استخاره گفت: بگیر استخاره‌ای 
یعنی نمانده راه دعا، راه چاره‌ای

«من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر» 
بی‌فایده است ساختن هر مناره‌ای 

این عنکبوت، تار نبافد که بهتر است 
وقتی بناست پاره شود با اشاره‌ای 

دریا همیشه معنی دریا نمی‌دهد 
قلّاب... تور... مرغ هوا... آرواره‌ای... 

یوسف نصیب هیچ کسی نیست، لاجرم 
راضی شدم به پیرهن پاره پاره‌ای 

روی زمین که هیچ... که در هفت آسمان 
حتی برای خویش ندارم ستاره‌ای 

کوه غمم که مانده برایم ز خاطرات 
در سینه‌ام به جای دلم، سنگواره‌ای 

پرواز اگرچه قسمت من نیست می‌شود 
گاهی پرید با کمک استعاره‌ای 

 رضا احسان‌پور


دیگر اشعار : رضا احسان‌پور
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

در این کورانِ تنهایی ، صدای باد آرام است

بدست علیرضا بابایی در دسته امیرطاهری تاریخ : 93/5/18 ساعت : 7:57 عصر

در این کورانِ تنهایی ، صدای باد آرام است

 

در این کورانِ تنهایی ، صدای باد آرام است

بیا برگرد شیرینم ، بیا ! فرهاد آرام است

 

کبوتر با دو چشمانت شکارم کردی و رفتی

صبوری کن دلِ زخمی که آن صیاد آرام است

 

نباید بگذری از صیدِ زخمی ، عشق جلاد است

در آغوشم بکش این عشق مادرزاد آرام است

 

نکن شکوه که اشعارم چرا این قدر کوتاه است

دلیلِ ناتوانی نیست ، این فریاد آرام است

 

بیا چشمان من را باز کن ، راهی نشانم ده

بیا رام تو شد، شیرین بیا ! فرهاد آرام است

 

امیرطاهری


دیگر اشعار : امیرطاهری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

لب باز کنم ، حرف وداع آمده بیرون

بدست علیرضا بابایی در دسته علی کریمان تاریخ : 93/5/17 ساعت : 7:23 عصر

یاد آور احوال نزارم، چه بگویم؟   
حکاکی بر سنگ مزارم، چه بگویم؟

یک عمر دلم خون شد و گفتم، نشنیدید  
حالا که ترک خورده انارم چه بگویم؟

رد قدم رهگذران مانده به قلبم 
دفترچه ی صدبرگ چنارم، جه بگویم؟

چشمم به زمین خشک تر از ریشه ی من شد
!
از وعده ی هر سال بهارم چه بگویم؟

گفتند بگو خاطره ی شاد چه داری؟ 
از خاطره هایی که ندارم چه بگویم؟

دریای محبت همه جا هست، ولی حیف
وقتی که نیایند کنارم چه بگویم؟

لب باز کنم، حرف وداع آمده بیرون 
من سوت غم انگیز قطارم، چه بگویم؟

علی کریمان

فیس بوک شاعر


دیگر اشعار : علی کریمان
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

دختر پاییزی...

بدست در دسته تاریخ : 93/5/17 ساعت : 1:21 صبح

 

 

من در کنار تو،تو در کنار من

بی تو همیشه خزانم؛ای نگار من


من عاشقانه نوشتم برای تو

تو دلبرانه  نشستی کنار من!


من بی تو شبی زار و خسته ام

تو   یادگاری شب های تار من!


من عارفم به تمام نگاه تو

تو میوه های  درخت انار من!


من ترجمان فصل خزان و عشق

تو دختر پاییز ی و قرار من!


"من" در شروع همه عاشقانه ها

"تو"  منتهای همه انتظار من!




"محسن آبیار"

....................................................................................

یک صدمین قطعه شعر در اینجا را  در زاد روز خویش از اشعار خودم گذاشتم...پر واضح است که در حد و اندازه ی این وبلاگ نخواهد بود و نیست...اما شما به بزرگواری و زیبایی خوتان حلال بفرمایید و کمی این حقیر را تحمل!متشکرم

 

 


دیگر اشعار :

تو آن بتی که خود از بت شکن بجا مانده

بدست علیرضا بابایی در دسته علی ارجمند تاریخ : 93/5/15 ساعت : 3:39 عصر

 

اگرچه از تو هزاران سخن بجا مانده
سکوت بوده هر آنچه زمن بجا مانده

عبور کرده ای و از تنت در این کوچه
هنوز عطر گل یاسمن بجا مانده

چگونه اشک نریزم که بین اینهمه گرگ
فقط ز یوسف من پیرهن بجا مانده

تنم به سردیِ خاکستر و دلم انگار
گدازه ای است که از سوختن بجا مانده

هرآنکه داد شکستم شکستمش ، جز تو
تو آن بتی که خود از بت شکن بجا مانده

اگرچه رفته ای اما تو آن سرافرازی
کزاین مبارزه ی تن به تن بجا مانده

علی ارجمند

 


دیگر اشعار : علی ارجمند
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<      1   2   3   4   5   >>   >

محبوب کردن