برگ برگ خاطرات کهنه را وا مي کنم حاصل آن روزهايم را تماشا مي کنم
تاب خنديدن ندارد چشم هايم بعد از اين تا تو باشي با تمام دردها تا مي کنم
هيچ کس غير از تو حالم را نمي فهمد و من هي براي رفتنت امروز و فردا مي کنم
فرق دارد حال امروزم و دنياي شما صبر کن اينبار خود را در دلت جا مي کنم
قدر يک باران زدن در اين حوالي صبر کن تازه دارم سور و سات عشق برپا مي کنم
برگ برگ خاطرات کهنه را وا مي کنم هرچه دارم خرج در تکرار آن ها مي کنم
حاصل آن روزهاي من کتاب شعر شد اين کتابم را به چشمان تو اهدا مي کنم شاعر : محمد نجفي نوکاشتي
نبود تو
قصه نيست
حقيقت پاييز است
در حسرت و آه
تراژدي گام من است
به روي فرش زرد تنهايي
به گاه تنگ
حقيقت تلخ من است
در بيهمراهي بازدم احساس
ميان چشمانداز عريان درختان
و پاييز
جام شوکران خواهد بود
براي من
در نبود تو
به تمناي حضور
رضا نيکخو